با سلام به همه شما بچه های گل ایران زمین
من هم این عید نوروز رو به همه شما عزیزان تبریک می گم و آرزو
می کنم در کنار کانون گرم خانواده روزهایی پر از شادی و خوشی در انتظارتون باشه.
دوستدار شما...
شنل قرمزي |
|
روزي روزگار ، دختر كوچكي در دهكده اي نزديك جنگل زندگي مي كرد . دخترك هرگاه بيرون مي رفت يك شنل با كلاه قرمز به تن مي كرد ، براي همين مردم دهكده او را شنل قرمزي صدا مي كردند .
يك روز صبح شنل قرمزي از مادرش خواست كه اگر ممكن است به او اجازه دهد تا به ديدن مادر بزرگش برود چون خيلي وقت بود كه آنها همديگر را نديده بودند . مادرش گفت : فكر خوبي است . سپس آنها يك سبد زيبا از خوراكي درست كردند تا شنل قرمزي آنرا براي مادر بزرگش ببرد |
ادامه مطلب...
|
|
روزي كوچولويي تصميم گرفت با اش به پياده روي برود |
|
او يك و يك را درون اش گذاشت |
|
او اش را بر سر كرد |
|
و را درون قرار داد و بيرون رفت |
|
ناگهان تندي وزيد و اش را روي |
|
نوك انداخت |
|
يك كوچك زيبا كه اين اتفاق را ديد روي پريد |
|
و او را با نوكش به زمين انداخت |
|
و كوچولو را كرد |
|
بعدبراي تشكر از كوچك كمي از خرده هاي ريخت |
|
حالا ديگر كوچك هم بود |
|
|
||
|
||
ادامه مطلب...
محمد،گل پیغمبران
محمد روح و جان است، گل پیغمبران است
تمام علت خلق جهان است
از آن روزی که او آمد به دنیا
دگر روی زمین هم آسمان است
همه بوی خوش گلدسته ها از
شهادت بر محمد در اذان است
شکوفد هر کجا نام محمد
همان، خوشبوترین جای جهان است
بود جنت زخوبان جهان پر
محمد سرور اهل جنان است
صلواتش دعای مستجاب است
از این رو دائما ورد زبان است
|
|
ادامه مطلب...
درخت مي كارم |
|||||||||||||||
|
|
چراغ کرم خاکی
کرم خاکی یک سال تلاش کرد تا یک خانه ی خیلی زیبا برای خودش درست کرد. خانه ی کرم خاکی همه چیز داشت. مبل کرمی، تختخواب کرمی، میز و صندلی و ... ،اما یک چیز مهم نداشت. خانه ی او تاریک بود و چراغ نداشت . کرم خاکی می دانست که چون خانه اش زیر خاک است نمی تواند برای خانه اش چراغ درست کند. هر چراغی که به خانه اش می برد خیلی زود خاموش می شد.
این مشکل، کرم خاکی را ناراحت کرده بود اما هیچ راه حلی هم برایش پیدا نمی کرد. به خاطر همین بیشتر شبها کنار در خانه اش می نشست تا زیر نور ماه زندگی کند. یک شب که کنار در نشسته بود، از دور نوری را دید. کرم خاکی فکر کرد آن هم نور یک چراغ کوچک است .با خودش گفت چه فایده هر چراغی باشد به درد من نمی خورد . چون تا آن را به خانه ببرم زود خاموش می شود.
ادامه مطلب...
توقع لاکپشتی
یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند.
برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیک نیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیک نیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی،جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
ادامه مطلب...
با سلام به همه شما بچه های گل.در این پست سه نرم افزار آموزشی(تفریق،جمع و ضرب)رو برای دانلود گذاشتم که امیدوارم مفید باشه.
کار با این سه نرم افزار بسیار ساده است.بعد از نصب نرم افزار یک فایل آموزشی نیز در کنار فایل نصب شده قرار می گیره که می توانید از آن استفاده کنید.
حجم فایل : 2.61mb
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود، او بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :" کاش یک غذای حسابی باشد ".
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .
ادامه مطلب...
قصه زیبای پلیس جنگل
اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه ،و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن.
زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره ،بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد.
روباه پیر، با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود.
ادامه مطلب...
کی بود کی بود؟
یه لوله ی دراز بود
تو اون پُر از گاز بود
یه روز بوشو شنیدم
ولی اونو ندیدم
گفتم مامان این کیه
بوی خطرناکیه!
مامان اومد شیر گاز و ببنده
دیدم داره می خنده
بو ها، نه از لوله، نه از شیر بود
فقط بوی پیاز داغ و سیر بود
سی ام آذره و یک شب زیبا
یه شب بلند به اسم شب یلدا
شب شب نشینی و شادی و خنده
شبی که واسه ی همه خیلی بلنده
همه ی اهل خونه خوشحال و خندون
آجیل و شیرینی و میوه فراوون
شب قصه گفتن و یاد قدیما
قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما
شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره
جای پاییز رو زمستون می گیره
ننه سرما باز دوباره برمی گرده
کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده
هارون الرشید که حوصله اش سر رفته بود، به بهلول گفت:«یک معما می گویم. می خواهم ببینم تو می توانی جوابش را بدهی یا نه.» بهلول گفت:«اگر جواب دادم، در عوضش چه کار می کنی؟» هارون گفت:«هزار دینار پاداش به تو می دهم. ولی اگر نتوانستی، تو را در رودخانه ی دجله می اندازم.» بهلول گفت:«من پول نمی خواهم. اگر جواب دادم، باید صد نفر از دوستانم که در زندان هستند، آزاد کنی و اگر نتوانستم، حاضرم در رود دجله غرقم کنی.»
معما :
ادامه مطلب...
یکی بود یکی نبود، کیومرث در این سوی آسمان بود و اهریمن در آن سو. کیومرث روشنایی را با خودش می آورد و اهریمن تاریکی را.
روشنایی و تاریکی با هم جنگ داشتند. آدم ها در جهان روشنایی زندگی می کردند و دیوها در جهان تاریکی.
دیو ها مانند شب، سیاه بودند. بازوی قوی داشتند و چنگال دراز. این دیو دو شاخ داشت، آن دیو سه شاخ و بعضی دیو ها چهار شاخ داشتند.
اهریمن گفت: « من جهان را مانند شب تاریک می کنم! »
کیومرث گفت: « من جهان را مانند روز روشن می کنم. »
اهریمن به دیوها گفت: « باید آدم ها را نابود کنید تا جهان تاریک شود و شما صاحب همه ی دنیا شوید! »
صدای غرش دیوها در آسمان پیچید. تخته سنگ های بزرگ را به سینه گرفتند. هوهوهو کردند. بلند شدند، پرواز کردند و به بالای سر آدم ها آمدند.
ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
پستونک آری یا خیر؟
ادامه مطلب...
در پایان دو ماهگی، نوزاد شما به بسیاری از چیزهای پیرامونش علاقهمند میشود و كنترل بیشتری روی اندامش دارد. حدود شش هفتگی كمكم به شما لبخند میزند و در همین هفتهها شخصیتش شروع به درخشش میكند.
كنترل سر
ادامه مطلب...
بــــاز آمــده زمــســــتان اين فصــل سردِ سرسخت
زنـــــبـورك بيــــــچــــاره يـــخ زد روي بـــند رخــــت
گنجشـــك بــرخود لرزيـد تــا ننـــه ســرمــا را ديــــد
دســت سرد زمــسـتـان تــــمــــام گلـــها را چید
بــــاغ از تـــرس زمستان چشمان سبـزش را بست
بـــرفِ ســرد زمـــستان روي چشمانــش نشست
از سوز و ســــرماي برف گنجشــــك و بـاغ خوابيدند
در خـــوابِ چشمــانشان هردو بـــهــــار را ديـــــدند
کتاب های الکترونیکی ورق زن تدریس را برای دانش آموزان جذاب نموده و موجب می شود ارائه مطالب درسی توسط معلم با سرعت و دقت بالایی صورت بگیرد.
کتاب الکترونیکی فارسی بخوانیم سوم ابتدایی
لینک دانلود: http://www.azinboard.com/request.php?41
کتاب الکترونیکی اجتماعی سوم ابتدایی
لینک دانلود: http://www.azinboard.com/request.php?42
کتاب الکترونیکی هدیه های آسمانی سوم ابتدایی
لینک دانلود: http://www.azinboard.com/request.php?43
کتاب کار الکترونیکی هدیه های آسمانی سوم ابتدایی
لینک دانلود: http://www.azinboard.com/request.php?44
کتاب الکترونیکی هدیه های آسمانی سوم ابتدایی ویژه اهل سنت
لینک دانلود: http://www.azinboard.com/request.php?45
کتاب الکترونیکی علوم سوم ابتدایی
لینک دانلود: http://www.azinboard.com/request.php?46
کتاب الکترونیکی آموزش قرآن سوم ابتدایی
لینک دانلود: http://www.azinboard.com/request.php?47
کتاب الکترونیکی ریاضی سوم ابتدایی
لینک دانلود: http://www.azinboard.com/request.php?48
کتاب الکترونیکی فارسی بنویسیم سوم ابتدایی
لینک دانلود: http://www.azinboard.com/request.php?99
کتاب الکترونیکی هدیه های آسمانی ویژه اقلیت های دینی
لینک دانلود: http://www.azinboard.com/request.php?190
منبع : تیم فنی شرکت آذین برد
|
|
|
ادامه مطلب...
گردش لاك پشت ها
|
|
يكي بود يكي نبود . خانم لاك پشت و آقا لاك پشت تصميم گرفتند كه همراه پسرشان به گردش بروند . آنها بيشه اي كه كمي دورتر از خانه اشان بود را انتخاب كردند .
وسايلشان را جمع كردند و به راه افتادند و بعد از يك هفته به آن بيشه قشنگ رسيدند .
|
|
ادامه مطلب...
روزگاری زن و مردی زندگی می کردند که فرزندی نداشتند . بالاخره آرزوی آنها به حقیقت پیوست. آنها منتظر ورود کوچولویی به خانه اشان بودند.
پشت خانه آنها پنجره ای قرار داشت که به یک باغ زیبا و بزرگ باز می شد . باغ پر از گلهای زیبا و درختهای میوه بود . این باغ متعلق به یک جادگرو بدجنس بود و هیچ کس جرات نمی کرد به داخل باغ برود
ادامه مطلب...
خرسی بنام وولستن کرافت
|
|
نه خیلی دور و نه خیلی وقت پیش، یک خرس بزرگ و زیبا روی یکی از قفسه های فروشگاه نشسته بود و منتظر بود تا کسی او را بخرد و به خانه ببرد
اسم او وولستن کرافت بود اون یک خرس معمولی نبود . موهای تنش رنگ خاکستری تیره و روشن بود و رنگ عسلی نوک بینی و گوشها و پاهایش بسیار جذاب بود
وولستن کرافت با آن جلیقه قهو ه ای و پاپیون طلایی اش بسیار زیبا بود
روی اتیکتی که به پاپیونش نصب بود اسمش را با خط پررنگ نوشته بودند ول ستن کرافت
|
|
او قبل از کریسمس به این فروشگاه آمده بود زمانیکه درخت بزرگ و زیبای کریسمس در ویترین مغازه بود همه جا با چراغهای رنگی کوچک تزئین شده بود نوارهای رنگی مخصوص کریسمس و نور چراغهای همه چیز را زیبا کرده بود و موسیقی روزهای تعطیل نواخته می شد .او از این نورها و صداها لذت می برد .
|
ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
معما های جالب وخنده دار
1- اگر اسکلت از بالاي ديوار به پائين بپرد چه مي شود ؟
2- ژاپني ها به گوساله چه مي گويند ؟
3- فرق بين عينک و تفنگ چيست ؟
ادامه مطلب...
چگونه تخيل كودك خود را پرورش دهيم؟
مغز در حال رشد كودك شما:
مغز كودك شما در زمان تولد، حدودا صد ميليارد سلول داشت. اين مطلب به خودي خود شگفت انگيز و جالب توجه است، اما آنچه در مغز او در اين دوران اتفاق مي افتد، شگفت انگيزتر است.
هر كدام از آن سلولها در حال ارسال و دريافت سيگنالهاي الكتريكي است و همچنين اين سلولها با يكديگر پيوندهايي ايجاد مي كنند كه با تكرار و تمرين، نهايتا منجر به تشكيل شبكه هايي از سلولهاي عصبي خواهد شد.
ادامه مطلب...
نقش آموزش و تجربه در خلاقیت كودكان
در میان توانایی های مختلف انسان بدون تردید خلاقیت سازنده ترین و بنیادی ترین آنهاست. دستیابی به قانون مندی هایی كه به شناخت و تغییر جهان منجر شده بدون استفاده از نیروی خلاق انسان ها امكان پذیر نبوده است.
ادامه مطلب...
شعر کودکانه حیوونای رنگارنگ
حیوونای رنگارنگ
حیوونا خیلی هستن
وحشی واهلی هستن
گاو، بچه اش گوساله
بز، بچه اش بزغاله
گوسفند و میش و بره
می چرند توی دره
اسب و شتر تو صحرا
بار می برند به هرجا
روباه وشیر و پلنگ
حیوونای رنگارنگ
تو دشت وکوه و بیشه
پیدا می شه همیشه
شعر کودکانه خورشید خانم
خورشید خانم
از پشت کوه دوباره
خورشید خانوم در اومد
با کفشای طلا و
پیرهنی از زر اومد
آهسته تو آسمون
چرخی زد و هی خندید
ستاره ها رو آروم
از توی آسمون چید
با دستای قشنگش
ابرا رو جابه جا کرد
از اون بالا با شادی
به آدما نیگا کرد
دامنشو تکون داد
رو خونه ها نور پاشید
آدمها خوشحال شدن
خورشید بااونها خندید...
کفشهای دایی فرهاد
پیمان و پرستو دوتا خواهر و برادر کوچولو بودند که هنوز به مدرسه نمی رفتند.روزها توی خانه با هم بازی می کردند و سر و صدایشان همه جای خانه را پر می کرد.مادرشان مرتب می گفت:بچه ها یواش تر!چرا اینقدر سر و صدا می کنید؟سرم رفت...اما گوش پیمان و پرستو به این حرفها بدهکار نبود.
ادامه مطلب...
کوچولو و باباش
هر شب، وقتی کوچولو می خواست بخوابه مامان براش قصه می گفت. کوچولو عاشق قصه های مامان بود .آخه مامان همیشه یه قصه تازه بلد بود.
اما یه شب مامان، خونه نبود و وقت خواب کوچولو شده بود. حالا کوچولو منتظر بود باباش براش قصه بگه .ولی بابا با تعجب گفت من که قصه بلد نیستم کوچولو.
کوچولو دلش سوخت و نزدیک بود اشکاش بریزه . بابا گفت : ای بابا شوخی کردم الان یه قصه خوشگل برات می گم . کوچولو خندید و لباش خوشگل شد.
ادامه مطلب...
صندوق کوچولوی عجیب
مامان هر وقت صبح از خواب بیدار می شد زودی می رفت سراغ صندوقی که کنار در خونه بود و داخلش پول می انداخت. همیشه با خودم فکر می کردم مامان چی می خواد بخره که انقدر توی صندوق پول می اندازه.
ادامه مطلب...