معما های جالب وخنده دار
1- اگر اسکلت از بالاي ديوار به پائين بپرد چه مي شود ؟
2- ژاپني ها به گوساله چه مي گويند ؟
3- فرق بين عينک و تفنگ چيست ؟
ادامه مطلب...
چگونه تخيل كودك خود را پرورش دهيم؟
مغز در حال رشد كودك شما:
مغز كودك شما در زمان تولد، حدودا صد ميليارد سلول داشت. اين مطلب به خودي خود شگفت انگيز و جالب توجه است، اما آنچه در مغز او در اين دوران اتفاق مي افتد، شگفت انگيزتر است.
هر كدام از آن سلولها در حال ارسال و دريافت سيگنالهاي الكتريكي است و همچنين اين سلولها با يكديگر پيوندهايي ايجاد مي كنند كه با تكرار و تمرين، نهايتا منجر به تشكيل شبكه هايي از سلولهاي عصبي خواهد شد.
ادامه مطلب...
نقش آموزش و تجربه در خلاقیت كودكان
در میان توانایی های مختلف انسان بدون تردید خلاقیت سازنده ترین و بنیادی ترین آنهاست. دستیابی به قانون مندی هایی كه به شناخت و تغییر جهان منجر شده بدون استفاده از نیروی خلاق انسان ها امكان پذیر نبوده است.
ادامه مطلب...
شعر کودکانه حیوونای رنگارنگ
حیوونای رنگارنگ
حیوونا خیلی هستن
وحشی واهلی هستن
گاو، بچه اش گوساله
بز، بچه اش بزغاله
گوسفند و میش و بره
می چرند توی دره
اسب و شتر تو صحرا
بار می برند به هرجا
روباه وشیر و پلنگ
حیوونای رنگارنگ
تو دشت وکوه و بیشه
پیدا می شه همیشه
شعر کودکانه خورشید خانم
خورشید خانم
از پشت کوه دوباره
خورشید خانوم در اومد
با کفشای طلا و
پیرهنی از زر اومد
آهسته تو آسمون
چرخی زد و هی خندید
ستاره ها رو آروم
از توی آسمون چید
با دستای قشنگش
ابرا رو جابه جا کرد
از اون بالا با شادی
به آدما نیگا کرد
دامنشو تکون داد
رو خونه ها نور پاشید
آدمها خوشحال شدن
خورشید بااونها خندید...
کفشهای دایی فرهاد
پیمان و پرستو دوتا خواهر و برادر کوچولو بودند که هنوز به مدرسه نمی رفتند.روزها توی خانه با هم بازی می کردند و سر و صدایشان همه جای خانه را پر می کرد.مادرشان مرتب می گفت:بچه ها یواش تر!چرا اینقدر سر و صدا می کنید؟سرم رفت...اما گوش پیمان و پرستو به این حرفها بدهکار نبود.
ادامه مطلب...
کوچولو و باباش
هر شب، وقتی کوچولو می خواست بخوابه مامان براش قصه می گفت. کوچولو عاشق قصه های مامان بود .آخه مامان همیشه یه قصه تازه بلد بود.
اما یه شب مامان، خونه نبود و وقت خواب کوچولو شده بود. حالا کوچولو منتظر بود باباش براش قصه بگه .ولی بابا با تعجب گفت من که قصه بلد نیستم کوچولو.
کوچولو دلش سوخت و نزدیک بود اشکاش بریزه . بابا گفت : ای بابا شوخی کردم الان یه قصه خوشگل برات می گم . کوچولو خندید و لباش خوشگل شد.
ادامه مطلب...
صندوق کوچولوی عجیب
مامان هر وقت صبح از خواب بیدار می شد زودی می رفت سراغ صندوقی که کنار در خونه بود و داخلش پول می انداخت. همیشه با خودم فکر می کردم مامان چی می خواد بخره که انقدر توی صندوق پول می اندازه.
ادامه مطلب...
گربهی تنها
در یك باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می كرد .
او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد .
یكبار سعی كرد به پرندگان نزدیك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند .
پیش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم .
دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .
ادامه مطلب...
كسي كمك مي كند؟
يك مرغ حنايي كوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگي مي كرد.دوستان او يك سگ خاكستري، يك گربه ي نارنجي و يك غاز زرد بودند.
ادامه مطلب...
تولدِّّ كرّه الاغ كوچولو
ننه گلاب و بابا حیدر پیرزن و پیرمرد مهربان و زحمتكشی بودند كه یك مزرعه و دوتا الاغ داشتند. اسم یكی از الاغها خاكستری و اسم دیگری گوش بلند بود. الاغها برای ننه گلاب و باباحیدر كار می كردند و بار می بردند و گاهی هم به آنها سواری می دادند.
ادامه مطلب...
زود قضاوت نکن
آن روز وقتی سارا می خواست به مدرسه برود، مادرش دوتا اسکناس هزارتومانی به او داد و گفت:« ظهر که داری از مدرسه برمی گردی، به مغازه ی آقای صادقی برو و این پول را به او بده. دیروز از او خرید کردم و بدهکار شدم.» سارا پولها را لای کتاب ریاضی گذاشت، کتاب را در کیفش گذاشت و خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. زنگ اول آنقدر سرگرم بود که اصلاً به یاد پولها نیفتاد. زنگ دوم وقتی کتاب ریاضی را باز کرد، چشمش به پولها افتاد و تازه یادش آمد که مادرش چه کاری از او خواسته است. دوستش زینب هم پولها را دید و از او پرسید:« پول برای چی آوردی مدرسه؟ یک وقت گم می کنی ها!» سارا گفت:« نه بابا ، حواسم هست.» بعد هم دوتایی مشغول نوشتن صورت مسئله هایی شدند که خانم معلم روی تخته می نوشت. وقتی زنگ خورد، مریم که در درس ریاضی ضعیف بود ، از سارا خواهش کرد که به او کمک کند تا چندتا مسئله را حل کند. سارا با مریم به حیاط رفت. توی حیاط کنار باغچه نشستند و با هم شروع به درس خواندن کردند. زنگ که خورد به کلاس برگشتند. سارا دفتر املایش را حاضر کرد تا خانم معلم بیاید و املا بگوید. بعد از نوشتن املا، یاد پولها افتاد. به سراغ کتاب ریاضی رفت و لای آن را باز کرد اما پولها آنجا نبودند. سارا نگران شد، چندبار لای کتاب را نگاه کرد اما پولها را پیدا نکرد. با خودش گفت:« به جز زینب کسی نمی داند که من پول آورده ام ، حتماً او پولها را برداشته است.»
ادامه مطلب...
از بچههای کودکستان سوال زیر پرسیده شد:
«اتوبوس شکل زیر به کدام طرف حرکت میکند؟»
به دقت به شکل نگاه کنید.
جواب سوال بالا را میدانید؟
تنها دو جواب وجود دارد: «چپ» یا «راست»
دربارهاش فکر کنید ...
هنوز نمیدانید به کدام طرف حرکت میکند؟
عیب نداره! ما به شما میگوئیم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تمام بچه کودکستانیها جوابشان این بود: به طرف چپ.
وقتی از آنها پرسیده شد: «چرا فکر میکنید که اتوبوس به طرف چپ حرکت میکند؟»
جواب همهشان این بود: «چون درب اتوبوس دیده نمیشود.»
خجالت کشیدید، مگه نه؟
عیب نداره! ناراحت نباشید.
من خودم هم جوابش را نمیدونستم
فرض کنید راننده اتوبوس برقی اید. در ایستگاه اول 6 نفر وارد اتوبوس می شوند ، در ایستگاه دوم 3 نفر بیرون می روند و 5 نفر سوار می شوند. راننده چند سال دارد؟
پنج کلاغ روی درختی نشسته اند ، 3 تا از آنها در شرف پروازند ، حال چه تعداد کلاغ روی درخت باقی می ماند؟
ادامه مطلب...