شاعری گفت کتاب
هست یاری مهربان
ساکت و خاموش
اما،خوش بیان
قصه ها دارد کتاب
قصه های ماندگار
پندها دارد کتاب
از گذشته یادگار
یار تنهایی ما
هست یاری مهربان
حرف ها دارد ولی
ساکت است و بی زبان
ما گلهای خندانیم فرزندان ایرانیم
خاک ایران زمین را بهتر زجان می دانیم
آباد باشی ای ایران آزاد باشی ای ایران
از ما فرزندان خود دلشاد باشی ای ایران
ما باید دانا باشیم هوشیاروبینا باشیم
از بهر حفظ ایران باید توانا باشیم
آباد باشی ای ایران آزاد باشی ای ایران
از ما فرزندان خود دلشاد باشی ای ایران
برای آموزش روزهای هفته به زبان فارسی، این شعر را با بچه ها بخوانید!
هفت تا مداد رنگی من توی جعبه دارم
مثل رنگین کمان رنگاشو می شمارم
هفتا پرنده با هم تو لانه ای نشستن
مثل روزای هفته هر یک به رنگی هستن
ادامه مطلب...
مکالمه در ساندویچ فروشی
مردی به ساندویچ فروشی رفت و گفت: آقا لطفاً یک ساندویچ مرغ به من بدهید. فقط گوجه فرنگی نگذارید.
ادامه مطلب...
فرآیند توجه و تمرکز در کودکان به تکامل سیستم عصبی، حواس و هوش بستگی دارد. لذا برای بررسی این مشکل باید به هریک از عوامل ذکر شده جداگانه پرداخت. تشخیص علت کم توجهی در کودکان بهتر است در تیم توانبخشی و با حضور متخصصان و کارشناسان صورت گیرد. سپس هریک از روش های دارو درمانی، روان شناسی، کاردرمانی و گفتار درمانی وارد عمل خواهد شد. در این مبحث سعی شده است که راهکارهایی برای بهبود اختلال توجه و تمرکز کودکان که قابل اجرا توسط والدین در منزل باشد، ارائه گردد:
تمرینات مربوط به افزایش میزان توجه و تمرکز
ادامه مطلب...
حافظه کودکتان را با این شیوه افزایش دهید!
ادامه مطلب...
يكي بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره .
|
|
ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
درخت آرزوها
يك روز قشنگ آفتابي در جنگل بود. صدايي از بالاي درخت
مي آيد . يعني چه شده است؟
ادامه مطلب...
دوست داينا به مسافرت رفته است، داينا به او قول داد تا از سگش مراقبت كند. او خيلي هيجان زده است .
او مي داند كه مراقبت از يك سگ سرگرمي جالبي است و البته مي داند كه اينكار زحمت دارد.
ادامه مطلب...
آقا موشه عاشق جمع کردن قوطی کبریت بود. هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید، فوری آن را بر می داشت و به لانه اش می برد؛ ولی خانم موشه اصلاً از این کار خوشش نمی آمد و مدام به او غر می زد. بالاخره یک روز با عصبانیت به آقا موشه گفت: «چقدر قوطی کبریت جمع می کنی؟! اینها که هیچ استفاده ای ندارد. تو باید همین امروز همه را دور بیندازی. من دیگر نمی توانم از بین این همه قوطی کبریت درست راه بروم.»
ادامه مطلب...
بگو و بخند |
زنگ مشتری: آ قای تعمیرکار! چرا دیروز نیامدید زنگ در خانه ی ما را درست کنید؟ تعمیرکار: من آمدم، ولی هر چه زنگ زدم کسی در را باز نکرد.
|
ادامه مطلب...
فقط بخندید ! (لطیفه های کودکانه) |
یه روز دو تا تنبل میرن بانک میزنن، اولی میگه بیا پولا رو بشمریم.
دومی میگه: ولش كن فردا رادیو میگه!
ادامه مطلب...
یکی بود یکی نبود. سه پروانه ی کوچولو بودند که با هم برادر بودند. رنگ آن ها با هم فرق می کرد. یکی سفید بود و یکی قرمز و آخری هم زرد بود. آن ها همیشه زیر نور آفتاب بین گل های باغ می چرخیدند و بازی می کردند. آن ها هیچ وقت از بازی خسته نمی شدند، چون آن ها خیلی خوشحال و شاد بودند.
یک روز هوا بسیار بد بود و باران شدیدی می بارید، پروانه های کوچولو که داشتند بازی می کردند، حسابی خیس شده بودند. آن ها تندی پرواز کردند تا زودتر به خانه شان برسند، اما وقتی به آن جا رسیدند، در خانه قفل بود و آن ها کلید نداشتند. آن ها باید یک پناهگاه پیدا می کردند، وگرنه خیس و خیس تر می شدند.
ادامه مطلب...
یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود. سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت: «مامان ... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»
ادامه مطلب...
کودکان در صورتی که اسباببازیهای نامناسب به دست آنها داده شود ممکن است به خود آسیب برسانند.این توصیهها را برای انتخاب اسباببازیهای ایمن برای کودکان رعایت کنید.
ادامه مطلب...
شعر کودکانه برای روز پدر
پدر خوب من
ای فدای روی همچون ماه تو
گشته ام من واله و شیدای تو
تکیه گاه من تویی هان ای پدر
ای پدر کی میشوم همتای تو؟
گر تو می بینی که شعری گفته ام
دوست دارم پا گذارم جای تو
گرچه می نتوان که جا پایت گذاشت
لیک رسوا می شود بدخواه تو
آب دریا را اگر نتوان کشید
میتوان نوشید از دریای تو
ای پدر با من بگو درد دلت
تا که من مرهم نهم غمهای تو
ای پدر پشت و پناه من تویی
پشت من گرم است از گرمای تو
ای پدر خونی که در پود من است
قطره قطره میکنم اهدای تو
روشنی بخش چراغ خانه ای
میستایم روح استغنای تو
کودکانت چون نهالی رسته اند
هست مادر مامن و ماوای تو
ای پدر روزت مبارک ای پدر
من چه دارم تا بریزم پای تو؟
ناصر کشاورز
برف هاي سرد تر
ني ني توي حياطه
|
منبع : http://www.koodakaneh.com/child/poem.aspx?id=33&artist=2
بر روی لینک داده شده کلیک کنید تا به صفحه مربوطه بروید.
همان طور که در عکس نمایش داده شده بر روی گزینه
دانلود
هیچ ویروسی یافت نشد کلیک کنید تا به مرحله بعد بروید.
در این مرحله 20 ثانیه صبر کنید تا لینک دانلود برای شما نمایش داده شود
در مرحله آخر بعد از گذشتن زمان گفته شده لینک دانلود در بالای ثانیه شمار نمایش داده می شود.روی ان کلیک کنید تا دانلود فایل شروع شود.گزینه حالا فایل را دانلود کنید
دانلود کلیپ تصویری بسیار زیبای حسنی.دیدن این کلیپ زیبا رو از دست ندید...
لینک دانلود :
http://www.4shared.com/video/7QvqfLI7/hasani__1_.html
فرمت : 3gp
حجم : MB 4.37
قصه كلاغ سفيد | |
قصه :
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند. |
ادامه مطلب...
در جستجوی دایناسور
ادامه مطلب...
سیار سرد
هزاران مايل دور از زمين، آنطرف دنيا سياره كوچكي بنام فليپتون قرار داشت. اين سياره خيلي تاريك و سرد بود،بخاطر اينكه خيلي از خورشيد دور بود و يك سياره بزرگ هم جلوي نور خورشيد را گرفته بود.
ادامه مطلب...
جوجه اردک | |
قصه :
یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند |
ادامه مطلب...
روزي طوفان سهمگيني وزيد و صاعقه اي به كوه باعث شد، صخره سنگ بزرگي از كوه سرازير شود و به روي ريل راه آهن بيافتد.
ادامه مطلب...
مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :"مامان ... مامان من به به می خوام"
ادامه مطلب...
مدرسه فریبا كوچولو به خانهشان خیلی نزدیك بود و او هرروز خودش صبحها میرفت و ظهرها هم برمیگشت البته مادرش جلوی در میایستاد و مواظب او بود. كنار مدرسه یك مغازه كفشفروشی بود كه فریبا وقتی تعطیل میشد، چند لحظهای میایستاد و از پشت شیشه كفشها را نگاه میكرد، چون كفشهای بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت.
ادامه مطلب...
در زمان های قدیم ماهی گیر پیری به نام ایومینت بود که با همسرش آی آی سو در کنار رودخانه زندگی می کرد. هر روز آن ها تورشان را در رودخانه می انداختند تا ماهی بگیرند و آن ها را در بازار محلی بفروشند. پیرمرد و همسرش بچه ای نداشتند.
یک روز وقتی ایومنیت طبق معمول مشغول ماهیگیری بود، متوجه ی چیزی در تورش شد. وقتی ایومنیت به آن نگاه کرد متوجه شد که یک تخم کروکودیل است.
او همسرش را صدا کرد تا تخم کروکودیل را به خانه ببرد و زیر مقداری کاه قرار دهد. چند روز بعد یک بچه کروکودیل کوچک از تخم بیرون آمد.
ادامه مطلب...
کوتوله ها و کفاش
روزی، روزگاری، استاد کفاشی با همسرش زندگی می کرد. این پیرمرد و پیرزن خیلی مهربان بود. استاد کفاش کفش های خوبی می دوخت و پول زیادی به دست می آورد، اما پولدار و ثروتمند نبود. زیرا هر چه کار می کرد به مردم فقیر کمک می کرد. اگر زمانی آدم فقیر و بی پولی به مغازه اش می آمد، کفاش پولی از او نمی گرفت و یک جفت کفش مجانی به او هدیه می داد.
نویسنده:گریم - ویلیام
مترجم : نظری - فاطمه
ادامه مطلب...