|
|
ادامه مطلب...
|
|
|
ادامه مطلب...
اشتها
روزی در جایی نذری می دادند از فقیری كه از آن حوالی می گذشت پرسیدند:«اشتها داری؟» گفت:« من در این جهان جز اشتها چیزی ندارم!»
سپر
ساده دلی به جنگ رفته بود. سپر بزرگی با خود داشت كه برای محافظت از جان خویش برده بود. چندی نگذشت كه از بالای قلعه سنگی بر سرش زدند وبشكستند. دست بر سر شكسته گذاشت و گفت:«مگر كورید؟... سپر به این بزرگی را نمی بینید و سنگ بر سرم می زنید؟! »
ادامه مطلب...
تلویزیون رنگی
یه نفر میره مغازه کالای خانه میگه آقا! تلویزیون رنگی دارین؟ مغازه دار میگه آره داریم چه رنگشو میخوای؟
ادامه مطلب...
مکالمه در ساندویچ فروشی
مردی به ساندویچ فروشی رفت و گفت: آقا لطفاً یک ساندویچ مرغ به من بدهید. فقط گوجه فرنگی نگذارید.
ادامه مطلب...
بگو و بخند |
زنگ مشتری: آ قای تعمیرکار! چرا دیروز نیامدید زنگ در خانه ی ما را درست کنید؟ تعمیرکار: من آمدم، ولی هر چه زنگ زدم کسی در را باز نکرد.
|
ادامه مطلب...
فقط بخندید ! (لطیفه های کودکانه) |
یه روز دو تا تنبل میرن بانک میزنن، اولی میگه بیا پولا رو بشمریم.
دومی میگه: ولش كن فردا رادیو میگه!
ادامه مطلب...